کنایه از آدمی زاد باشد. (برهان). آدمی. (فرهنگ رشیدی) : سیه سر را قضا بر سر نبشته ست گنهکاریش در گوهر سرشته ست. (ویس و رامین). ، قلم نویسندگی. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیاه سر و سیاسر شود
کنایه از آدمی زاد باشد. (برهان). آدمی. (فرهنگ رشیدی) : سیه سر را قضا بر سر نبشته ست گنهکاریش در گوهر سرشته ست. (ویس و رامین). ، قلم نویسندگی. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیاه سر و سیاسر شود
و بوی سای، سنگی باشد که عطریات بر آن سایند، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، سنگ صلایه، (ناظم الاطباء)، مداک، صلایه، صلاده، (زمخشری)، صلایه، (منتهی الارب)، مدوک، (منتهی الارب) : این بوی سای این فلکی هاون میسایدم بدستۀ آزارش، ناصرخسرو
و بوی سای، سنگی باشد که عطریات بر آن سایند، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، سنگ صلایه، (ناظم الاطباء)، مداک، صلایه، صلاده، (زمخشری)، صلایه، (منتهی الارب)، مدوک، (منتهی الارب) : این بوی سای این فلکی هاون میسایدم بدستۀ آزارش، ناصرخسرو
مخفف سبکسار. بی مغز و بی وقار و کم مایه. (آنندراج). فرومایه. (غیاث). نادان. کم خرد: برهّام گفت این بد ناهمال دلیر و سبک سر مرا بود خال. فردوسی. کسی را کجا چون تو کهتر بود ز دشمن بترسد سبک سر بود. فردوسی. سر مردمی بردباری بود سبک سر همیشه بخواری بود. فردوسی. جوان هم سبک سر بود خویش کام سبک سر سبکتر درافتد بدام. اسدی (گرشاسب نامه). سپه را چو مهتر سبک سر بود شکستن گه کین سبک تربود. اسدی. سبک سران حسد گر زبون عزم تواند عجب مدان که شود خس بدست باد اسیر. اثیر اخسیکتی. چون عاشق دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان وتردامن سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). بر سبک سر نشاید ایمن بود که سبک سر بسر درآید زود. اوحدی
مخفف سبکسار. بی مغز و بی وقار و کم مایه. (آنندراج). فرومایه. (غیاث). نادان. کم خرد: برهّام گفت این بد ناهمال دلیر و سبک سر مرا بود خال. فردوسی. کسی را کجا چون تو کهتر بود ز دشمن بترسد سبک سر بود. فردوسی. سر مردمی بردباری بود سبک سر همیشه بخواری بود. فردوسی. جوان هم سبک سر بود خویش کام سبک سر سبکتر درافتد بدام. اسدی (گرشاسب نامه). سپه را چو مهتر سبک سر بود شکستن گه کین سبک تربود. اسدی. سبک سران حسد گر زبون عزم تواَند عجب مدان که شود خس بدست باد اسیر. اثیر اخسیکتی. چون عاشق دلتنگ بر روی اصفهان سرگردان وتردامن سبک سر در ایام بهار بهر سوی روان و دوان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12). بر سبک سر نشاید ایمن بود که سبک سر بسر درآید زود. اوحدی
مرکّب از: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر: بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری (از اسدی)، الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف شفروه. - تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند: همه دشت ازیشان تن بی سرست زمین بسترو خاک شان چادرست. فردوسی. سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران. فردوسی. ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی.
مُرَکَّب اَز: بی + سر، آنکه سر ندارد. آنچه سر ندارد. بی رأس. تن بدون سر: بیابان بکردار جیحون ز خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. ز بس کشته و خسته شد جوی خون یکی بی سر و دیگری سرنگون. فردوسی. بگریند مر دوده و میهنم که بی سر ببینند خسته تنم. عنصری (از اسدی)، الحق ستوه گشتم زین شهر بی سر و بن وین مردم پریشان چون عضوهای بی سر. شرف شفروه. - تن بی سر، بدنی که سر آن را جدا کرده باشند: همه دشت ازیشان تن بی سرست زمین بسترو خاک شان چادرست. فردوسی. سر بی تنان و تن بی سران چرنگیدن گرزهای گران. فردوسی. ای هر که افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده. خاقانی.